پرسش مهر

پرسش مهر 9

پرسش مهر

پرسش مهر 9

رجایی الگوی خدمتگزاری

بخشی از بایدها و نبایدهای خدمتگزاری، در تعامل با خدمتگزاران معنا می‏یابد و کارگزار در این مرحله از خدمتگزاری باید اصول و مبانی اسلامی را پاس بدارد و دچار لغزش نشود . برخی از این امور در سیره شهید رجایی چنین است:  

- توصیه ناپذیری در مورد همکاران

 مشاور مطبوعاتی آقای رجایی هم می‏گوید: «یک روز به آقای رجایی گفتم: من چه مشاور نخست وزیری هستم که نمی‏توانم رفیقم را به خارج بفرستم! ولی از او چهل هزار تومان رشوه می‏گیرند و می‏رود . گفت: خیلی حرف قشنگی زدی! چه افتخاری از این بالاتر که در مملکتی زندگی کنی که مشاور نخست وزیر آن نمی‏تواند، رفیقش را به فرانسه بفرستد . از این بهتر چی؟

2-تمرین ساده زیستی

یکی از کارهای بسیار جالب آقای رجایی در سفرهایی که به استانها می‏کرد، این بود که جلسات مشترک وزراء و هیئت دولت‏با استانداریهای سراسر کشور را در مراکز تربیت معلم هر استان تشکیل می‏داد . یک بار که به زاهدان رفتیم، شب همه از غذا خوری مرکز غذا گرفتند و در تختهای دو طبقه خوابیدند و صبح هم مثل همه در صف ایستادند و صبحانه گرفتند . و این خیلی جالب بود که هیئت دولت و استاندارها در چنین مراکز ساده سه روز اقامت کنند . این جلسات به نوعی تمرین و تکرار ساده زیستی بود

3- سعه صدر و مدارا

یکی از همکاران شهید رجایی می‏گوید: «با آقای رجایی برای نماز، از دفتر خارج شدیم . به محض اینکه پایش را از پله‏ها پایین گذاشت، مردی برخاست و جلو آمد و یقه او را محکم گرفت . یکی از محافظین که از پشت‏سر می‏آمد به او نهیب زد که این چه کاری است؟! آقای رجایی با آرامش گفت: کاری نداشته باشید و بگذارید حرفش را بزند . آن مرد گفت: 25 روز است نامه‏ای به نخست وزیری نوشته‏ام، ولی هنوز جوابم را نداده‏اید . آقای رجایی گفت: اگر واقعا در این مدت به تو جواب نداده‏اند، همین کار را باید بکنی . بعد از کارمند مربوطه خواست دفترش را بیاورد . او دفتر را آورد و گفت نامه‏اش آمده و تقاضایش هم به اداره مورد نظر ارسال شده است، ولی چون این آقا یادش رفته روی پاکت نامه آدرس خود را بنویسد، نمی‏دانستیم چگونه باید او را مطلع کنیم . آقای رجایی گفت: پدر جان! شنیدی که به نامه‏ات رسیدگی شده است . شما بروید از اداره مذکور کارتان را دنبال کنید . بعد با مهربانی گفت: حالا می‏شود یقه مرا رها کنی که بروم نماز بخوانم! آن مرد که مبهوت افتادگی و مهربانی ایشان شده بود، دستش را از یقه او رها کرد . سپس آقای رجایی بوسه‏ای به پیشانی آن مرد زد و با هم به سمت نماز خانه رفتند

4- پیگیری امر خدمت رسانی

برادر شهید رجایی می‏گوید: «یک روز یکی از آشنایان ما که در دوران مسئولیت‏برادرم در وزارت آموزش و پرورش، 14 مدرسه در نقاط مختلف ساخت، تعریف می‏کرد در رابطه با تکمیل ساخت این مدارس هر وقت مشکلی پیدا می‏کردیم و ایشان برای رفع آن ما را پیش کسی می‏فرستاد، قبل از اینکه نامه بنویسد، به آن فرد تلفن می‏زد و می‏گفت: فلانی دارد پیش تو می‏آید، کارش را انجام بده، نامه بعد به تو می‏رسد; یعنی همیشه کار او زودتر از نامه‏ای که می‏نوشت عملی می‏شد . (7) کاری را که به مسئولان می‏سپرد، خیلی با جدیت پیگیری می‏کرد . گاهی مستقیما تلفن می‏زد و می‏پرسید کاری که دیروز ارجاع دادم چه شد؟ این از خصوصیات او بود

5- سرعت عمل در خدمت رسانی

(9) آقای فروزنده استاندار خوزستان می‏گفت: «وقتی آقای رجایی جهت‏بازدید از وضع جبهه‏ها و مهاجرین جنگی به خوزستان آمده بود، به ایشان گفتم: ما برای سازماندهی و منظم کردن کمکها به مردم، فرمی مبنی بر 50 سؤال تهیه کرده‏ایم و در نظر داریم بعد از تکمیل فرمها به مهاجرین کمک کنیم . آقای رجایی گفت: کسی که هستی‏اش را از دست داده است‏باید 50 سؤال را جواب دهد تا به او کمک شود؟ این کار اصلا درست نیست . و طرح مرا رد کرد

6- درد آشنایی

یک روز که با دایی‏ام از قزوین با ماشین خودم و بدون محافظ به تهران برمی‏گشتم، در راه ایشان صحبتهای زیادی کرد از جمله گفت: محمد جان ما افتخار نمی‏کنیم که روی یخ خیار بکاریم . البته اگر چنین روزی بیاید ما خوشحال می‏شویم، ولی من یک روز افتخار می‏کنم که همه مردم کشورم سیر باشند و گرسنه‏ای در هیچ جای مملکت پیدا نشود . به ایشان گفتم: برای شما خطر ندارد که بدون محافظ رفت و آمد می‏کنی؟ اسلحه‏ای را که در کیف دستی‏اش بود نشان داد و گفت: البته این همراهم است و گاهی هم تیراندازی می‏کنم، ولی هدف منافقین این است که مرا از مردم دور کنند . این مدتی را که از عمرم باقی مانده است می‏خواهم در میان مردم و مثل مردم باشم

7- عدم تحمیل هزینه بر بیت المال

وقتی آقای رجایی کفیل وزارت آموزش و پرورش بود، یک روز که در اطاقش مشغول خوردن نهار بود، عده زیادی جمع شده، می‏خواستند به هر شکلی شده، وارد اطاق او شوند . بعضی می‏گفتند: بله! ما در این وضعیت هستیم و آقای وزیر نشسته و چلو مرغ و جوجه کباب می‏خورد . به دلیل فشار زیادی که به مسئول دفتر آوردند، او در آخر نهار ایشان در را باز کرد . تا در باز شد، آنها دیدند که آقای رجایی روی یک موکت نشسته و نهار نان و پنیر می‏خورد . از تعجب خشکشان زد، چون باورشان نمی‏شد یک وزیر این قدر ساده غذا بخورد.

8- تلف نکردن وقت‏خدمت

یک روز ساعت نه و نیم صبح به نخست وزیری رفتم و به منشی گفتم: با آقای رجایی کار دارم . او به داخل رفت و برگشت، ولی خبری نشد . دوباره خواستم خبر دهد، ولی باز خبری نشد . در این فاصله یکی دو دفعه، برای کاری از اطاق بیرون آمد و با دیدن من سری تکان داد و رفت . ساعت 12 ظهر بود که از اطاق بیرون آمد و مرا با خود به داخل برد . گفتم عمو جان! از نه و نیم صبح معطل شده‏ام . گفت: آن وقت مال 36 میلیون نفر جمعیت ایران بود، و تو با من کار شخصی داری، ساعت 12 تا 1 برای نماز و غذا و استراحت مال خودم هست، همه‏اش در اختیار تو .

9- عدم تبعیض

آقای رجایی در اجرای قانون یکسان عمل می‏کرد و در این مسیر دوست و غریبه نمی‏شناخت . وقتی من لیسانس گرفتم، طبق مقررات آموزش و پرورش قرار بود به خارج از تهران بروم و در آنجا تدریس کنم . در این زمان ایشان کفیل وزارت آموزش و پرورش بود . یک روز پدرم که شوهر خواهر ایشان و فوق العاده مورد احترامشان بود، گفت: محمد را به شمال منتقل کرده‏اند . کاری کن و به تهران بیاور . ایشان نگاهی به پدرم کرد و بعد از مکثی گفت: آقا! اگر قرار بود از این کارها بکنیم که دیگر نمی‏توانستیم وزیر شویم . به این ترتیب راهی شمال شدم، در صورتی که با کوچک‏ترین یادداشت ایشان می‏توانستم در تهران خدمت کنم .

10- با مردم بودن

آقای رجایی می‏گفت: یک روز که در تاکسی بودم، دیدم راننده با دو مسافر حسابی گرم گرفته‏اند و علیه من و آقای بهشتی و آقای باهنر حرف می‏زنند که بله اینها همه سرمایه دارند و راننده هم که از حرفهای آن دو مسافر متاثر شده بود، شروع کرد به ناسزا گفتن به من . دیدم دیگر خیلی ظلم است، به راننده گفتم: آن برادر که تو داری علیه او حرف می‏زنی که سرمایه دار است و چه دارد، خود من هستم . راننده باورش نمی‏شد که وزیر آموزش و پرورش به تاکسی او سوار شده باشد، از آینه نگاهی به من کرد و گفت: آخر چطور ممکن است‏شما وزیر باشید و ماشین نداشته باشید و سوار تاکسی من شوید؟ گفتم: بله! وقتی پا برهنه‏های یک جامعه انقلاب کنند، آدمهایی هم مثل من وزیر می‏شوند و چون خودشان ماشین ندارند، سوار تاکسی و اتوبوس می‏شوند.

11-  ساده مثل مردم

شب شهادت شهید رجایی یک زن به منزل ایشان مراجعه کرد و گفت، می‏خواهد در شستن ظروف غذا به ما کمک کند . هر چه گفتیم: نیازی نیست، قبول نکرد . چون نیازمند بود به او غذا دادیم، ببرد، ولی اصرار داشت که باید کمک کند، ما هم به ناچار پذیرفتیم . وقتی وارد منزل شد و از جلوی یکی از اطاقهای ایشان که بچه‏های کوچک در آن خوابیده بودند، عبور کرد، شروع کرد به گریه کردن . ما هم که می‏ترسیدیم بچه‏ها بیدار شوند، هر طور شد آرامش کردیم و علت گریه را پرسیدیم . گفت: من زن مستمندی هستم . اما سر و وضع زندگی من از رئیس جمهور مملکت‏بهتر است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد