بخشی از بایدها و نبایدهای خدمتگزاری، در تعامل با خدمتگزاران معنا مییابد و کارگزار در این مرحله از خدمتگزاری باید اصول و مبانی اسلامی را پاس بدارد و دچار لغزش نشود . برخی از این امور در سیره شهید رجایی چنین است:
مشاور مطبوعاتی آقای رجایی هم میگوید: «یک روز به آقای رجایی گفتم: من چه مشاور نخست وزیری هستم که نمیتوانم رفیقم را به خارج بفرستم! ولی از او چهل هزار تومان رشوه میگیرند و میرود . گفت: خیلی حرف قشنگی زدی! چه افتخاری از این بالاتر که در مملکتی زندگی کنی که مشاور نخست وزیر آن نمیتواند، رفیقش را به فرانسه بفرستد . از این بهتر چی؟
یکی از کارهای بسیار جالب آقای رجایی در سفرهایی که به استانها میکرد، این بود که جلسات مشترک وزراء و هیئت دولتبا استانداریهای سراسر کشور را در مراکز تربیت معلم هر استان تشکیل میداد . یک بار که به زاهدان رفتیم، شب همه از غذا خوری مرکز غذا گرفتند و در تختهای دو طبقه خوابیدند و صبح هم مثل همه در صف ایستادند و صبحانه گرفتند . و این خیلی جالب بود که هیئت دولت و استاندارها در چنین مراکز ساده سه روز اقامت کنند . این جلسات به نوعی تمرین و تکرار ساده زیستی بود
یکی از همکاران شهید رجایی میگوید: «با آقای رجایی برای نماز، از دفتر خارج شدیم . به محض اینکه پایش را از پلهها پایین گذاشت، مردی برخاست و جلو آمد و یقه او را محکم گرفت . یکی از محافظین که از پشتسر میآمد به او نهیب زد که این چه کاری است؟! آقای رجایی با آرامش گفت: کاری نداشته باشید و بگذارید حرفش را بزند . آن مرد گفت: 25 روز است نامهای به نخست وزیری نوشتهام، ولی هنوز جوابم را ندادهاید . آقای رجایی گفت: اگر واقعا در این مدت به تو جواب ندادهاند، همین کار را باید بکنی . بعد از کارمند مربوطه خواست دفترش را بیاورد . او دفتر را آورد و گفت نامهاش آمده و تقاضایش هم به اداره مورد نظر ارسال شده است، ولی چون این آقا یادش رفته روی پاکت نامه آدرس خود را بنویسد، نمیدانستیم چگونه باید او را مطلع کنیم . آقای رجایی گفت: پدر جان! شنیدی که به نامهات رسیدگی شده است . شما بروید از اداره مذکور کارتان را دنبال کنید . بعد با مهربانی گفت: حالا میشود یقه مرا رها کنی که بروم نماز بخوانم! آن مرد که مبهوت افتادگی و مهربانی ایشان شده بود، دستش را از یقه او رها کرد . سپس آقای رجایی بوسهای به پیشانی آن مرد زد و با هم به سمت نماز خانه رفتند
4- پیگیری امر خدمت رسانی
برادر شهید رجایی میگوید: «یک روز یکی از آشنایان ما که در دوران مسئولیتبرادرم در وزارت آموزش و پرورش، 14 مدرسه در نقاط مختلف ساخت، تعریف میکرد در رابطه با تکمیل ساخت این مدارس هر وقت مشکلی پیدا میکردیم و ایشان برای رفع آن ما را پیش کسی میفرستاد، قبل از اینکه نامه بنویسد، به آن فرد تلفن میزد و میگفت: فلانی دارد پیش تو میآید، کارش را انجام بده، نامه بعد به تو میرسد; یعنی همیشه کار او زودتر از نامهای که مینوشت عملی میشد . (7) کاری را که به مسئولان میسپرد، خیلی با جدیت پیگیری میکرد . گاهی مستقیما تلفن میزد و میپرسید کاری که دیروز ارجاع دادم چه شد؟ این از خصوصیات او بود
(9) آقای فروزنده استاندار خوزستان میگفت: «وقتی آقای رجایی جهتبازدید از وضع جبههها و مهاجرین جنگی به خوزستان آمده بود، به ایشان گفتم: ما برای سازماندهی و منظم کردن کمکها به مردم، فرمی مبنی بر 50 سؤال تهیه کردهایم و در نظر داریم بعد از تکمیل فرمها به مهاجرین کمک کنیم . آقای رجایی گفت: کسی که هستیاش را از دست داده استباید 50 سؤال را جواب دهد تا به او کمک شود؟ این کار اصلا درست نیست . و طرح مرا رد کرد
یک روز که با داییام از قزوین با ماشین خودم و بدون محافظ به تهران برمیگشتم، در راه ایشان صحبتهای زیادی کرد از جمله گفت: محمد جان ما افتخار نمیکنیم که روی یخ خیار بکاریم . البته اگر چنین روزی بیاید ما خوشحال میشویم، ولی من یک روز افتخار میکنم که همه مردم کشورم سیر باشند و گرسنهای در هیچ جای مملکت پیدا نشود . به ایشان گفتم: برای شما خطر ندارد که بدون محافظ رفت و آمد میکنی؟ اسلحهای را که در کیف دستیاش بود نشان داد و گفت: البته این همراهم است و گاهی هم تیراندازی میکنم، ولی هدف منافقین این است که مرا از مردم دور کنند . این مدتی را که از عمرم باقی مانده است میخواهم در میان مردم و مثل مردم باشم
وقتی آقای رجایی کفیل وزارت آموزش و پرورش بود، یک روز که در اطاقش مشغول خوردن نهار بود، عده زیادی جمع شده، میخواستند به هر شکلی شده، وارد اطاق او شوند . بعضی میگفتند: بله! ما در این وضعیت هستیم و آقای وزیر نشسته و چلو مرغ و جوجه کباب میخورد . به دلیل فشار زیادی که به مسئول دفتر آوردند، او در آخر نهار ایشان در را باز کرد . تا در باز شد، آنها دیدند که آقای رجایی روی یک موکت نشسته و نهار نان و پنیر میخورد . از تعجب خشکشان زد، چون باورشان نمیشد یک وزیر این قدر ساده غذا بخورد.
یک روز ساعت نه و نیم صبح به نخست وزیری رفتم و به منشی گفتم: با آقای رجایی کار دارم . او به داخل رفت و برگشت، ولی خبری نشد . دوباره خواستم خبر دهد، ولی باز خبری نشد . در این فاصله یکی دو دفعه، برای کاری از اطاق بیرون آمد و با دیدن من سری تکان داد و رفت . ساعت 12 ظهر بود که از اطاق بیرون آمد و مرا با خود به داخل برد . گفتم عمو جان! از نه و نیم صبح معطل شدهام . گفت: آن وقت مال 36 میلیون نفر جمعیت ایران بود، و تو با من کار شخصی داری، ساعت 12 تا 1 برای نماز و غذا و استراحت مال خودم هست، همهاش در اختیار تو .
آقای رجایی در اجرای قانون یکسان عمل میکرد و در این مسیر دوست و غریبه نمیشناخت . وقتی من لیسانس گرفتم، طبق مقررات آموزش و پرورش قرار بود به خارج از تهران بروم و در آنجا تدریس کنم . در این زمان ایشان کفیل وزارت آموزش و پرورش بود . یک روز پدرم که شوهر خواهر ایشان و فوق العاده مورد احترامشان بود، گفت: محمد را به شمال منتقل کردهاند . کاری کن و به تهران بیاور . ایشان نگاهی به پدرم کرد و بعد از مکثی گفت: آقا! اگر قرار بود از این کارها بکنیم که دیگر نمیتوانستیم وزیر شویم . به این ترتیب راهی شمال شدم، در صورتی که با کوچکترین یادداشت ایشان میتوانستم در تهران خدمت کنم .
آقای رجایی میگفت: یک روز که در تاکسی بودم، دیدم راننده با دو مسافر حسابی گرم گرفتهاند و علیه من و آقای بهشتی و آقای باهنر حرف میزنند که بله اینها همه سرمایه دارند و راننده هم که از حرفهای آن دو مسافر متاثر شده بود، شروع کرد به ناسزا گفتن به من . دیدم دیگر خیلی ظلم است، به راننده گفتم: آن برادر که تو داری علیه او حرف میزنی که سرمایه دار است و چه دارد، خود من هستم . راننده باورش نمیشد که وزیر آموزش و پرورش به تاکسی او سوار شده باشد، از آینه نگاهی به من کرد و گفت: آخر چطور ممکن استشما وزیر باشید و ماشین نداشته باشید و سوار تاکسی من شوید؟ گفتم: بله! وقتی پا برهنههای یک جامعه انقلاب کنند، آدمهایی هم مثل من وزیر میشوند و چون خودشان ماشین ندارند، سوار تاکسی و اتوبوس میشوند.
11- ساده مثل مردم
شب شهادت شهید رجایی یک زن به منزل ایشان مراجعه کرد و گفت، میخواهد در شستن ظروف غذا به ما کمک کند . هر چه گفتیم: نیازی نیست، قبول نکرد . چون نیازمند بود به او غذا دادیم، ببرد، ولی اصرار داشت که باید کمک کند، ما هم به ناچار پذیرفتیم . وقتی وارد منزل شد و از جلوی یکی از اطاقهای ایشان که بچههای کوچک در آن خوابیده بودند، عبور کرد، شروع کرد به گریه کردن . ما هم که میترسیدیم بچهها بیدار شوند، هر طور شد آرامش کردیم و علت گریه را پرسیدیم . گفت: من زن مستمندی هستم . اما سر و وضع زندگی من از رئیس جمهور مملکتبهتر است .